سحر بود. نماز را در حرم امام خوانديم و راه افتاديم. رسممان بود كه صبح روز اوّل برويم سر خاك. رسيديم. هنوز آفتاب نزده بود، امّا همه جا روشن بود. يكي زودتر از همه آمده بود; زودتر از بقيّه، زودتر از ما گفتم: شما چرا اين موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختيد؟ آيت الله خامنه […]
داستانك ـ 83
لباس آبى تنش بود. ماسك زده بود و داشت خيابان را جارو مى كرد. تعجب كردم.رفتگرها كه لباسشون نارنجيه؟درِ حياط را تا آخر باز كردم. بابا گاز داد و رفت بيرون. يك لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم. جارويش را گذاشت كنار و رفت جلو. يك نامه از جيبش درآورد. پدر تا ديدش، به […]
داستانك ـ 82
قرار بود بهش درجه سرلشگرى بدهند. گفتيم: « به سلامتى مباركه بابا.» خنديد. تند و سريع گفت: «خوش بحالم. امّا درجه گرفتن، فقط ارتقاى سازمانى نيست.وقتى آقا درجه رو بذارن رو دوشم، حس مى كنم ازم راضيَن.وقتى ايشون راضى باشن، امام عصر هم راضين. همين برام بسه. » |منبع :منبرك|
داستانك ـ 81
مثل كارمندها نمىآمد ستاد كل؛ كه هفت و نيم يا هشت صبح، كارت ورود بزند و چهار بعد از ظهر، كارت خروج. زود مىآمد و دير مى رفت. خيلى دير. مىگفت: «ما توى كشور بقية الّله هستيم. خادم اين ملتيم. مردم ما رو به اين جا رسوندن، بايد براشون كار كنيم. » |منبع : منبرك|
داستانك ـ 80
اوايل انقلاب ژيان داشت. بهش مى گفتم: «بابا، اين همه ماشين توى پاركينگ موتوريه، چرا يكيش رو برنمى دارى، سوار شى؟» مى گفت: «همين هم از سرم زياده.» از استاندارى دو تا حواله پيكان فرستادند. هر پيكان، چهل و پنج هزار تومان;يكى براى صياد، يكى براى من. صدايش را در نياوردم. نود هزار تومان جور […]
داستانك ـ 79
در زدند. پيك بود. نامه آورده بود. قلبم ريخت. فكر كردم شهيد شده، وصيت نامه اش را آورده اند. نامه را گرفتم. باز كردم. يك انگشتر عقيق برايم فرستاده بود؛ از جبهه. نوشته بود: « اين انگشتر را فرستادم به پاس صبرها و تحمل هاى تو. به پاس زحمت هايى كه كشيده اى. اين را […]
داستانك ـ 78
تمام شب را توى راه بوديم. خسته و فرسوده رسيديم. هوا سرد بود. دست بردار نبود. همين طور حرف ميزد;“فردا چكار كنيد، چكار نكنيد، چند نفر بفرستيد آنجا، اينجا چند تا توپ بكاريد. اين دسته برگردد عقب، آن گروهان برود جلو.” دقيق يادم نيست. يازده – دوازده شب بود كه چرتمان گرفت. زيلوى گوشه سنگر […]
داستانك ـ 77
مسافر حج بودم. آمد گفت: «عزيزجون، رفتى مكه، فقط كارت عبادت باشه، زيارت باشه. نرى خريد كنى.»گفتم: «من كه نمى خوام برم تجارت. امّا نمى شه دست خالى برگردم. يك سوغاتى كوچيك براى هركدوم ازبچه ها كه ديگه اين حرفا رو نداره.» گفت: «راضى نيستم حتي برام يه زيرپوش بيارى. من كه پسربزرگتم نميخوام. نبايد […]
داستانك ـ 76
پدرش براى بچّه ها بارانى خريده بود. على نمى پوشيد. هركارى مى كردم، نمى پوشيد. مى گفت: «اين پسره، بى چاره نداره. منم نمى پوشم.» پسر همسايه ما پدرش رفتگر بود. نداشت براى بچّه هايش بخرد. |منبع : منبرك|
داستانك ـ 75
تنها راه سعادت و رسیدن به کمال بندگی خداست. و بندگی او، در اطاعت از اوامرش و ترک نواهیاش.همهی دستورات اسلام در این دو جمله خلاصه شده: فرمانبرداری از خدا و نافرمانی شیطان برای انسان شدن. این برنامهی اسلام است. با غیر اسلام کاری ندارم.|منبع : منبرك|
داستانك ـ 74
او روزي خواهد آمد… ده سال بعد برای یافتن او به پیرانشهر و از آنجا به ارتفاعات 1924 در منطقهی حاج عمران عراق رفتیم. این اولین گام بود تا بیش از چهارصد شهید از آن منطقه و اطراف آن به ایران اسلامی بازگردند، اما از مصطفی خبری نشد که نشد. یک شب در عالم رویا […]
داستانك ـ 73
عراقی ها نباید می فهمیدند که مصطفی شهید شده است. می گفتند، اگر اسیر شده باشد، برای او بد می شود، اما مصطفی کسی نبود که تن به اسارت دهد. برای مصطفی هیچ کس اطلاعیه نداد. خبر شهادت او را از صدا و سیما که نگفتند هیچ، مراسمی هم برای او گرفته نشد. اگر کسی […]