خاطره ای از شهید محمد بروجردی به روایت برادر گلزاري
جنگ کامياران شروع شده بود. وقتي وارد کامياران شدم، از فاصله سه تا پنج کيلومتري و مخصوصاً از داخل شهر، صداي تيراندازي به گوش مي رسيد. نيروهاي ضد انقلاب در جاده کامياران- سنندج ديده مي شدند و با بچه هاي ما درگير بودند.
بروجردي از جانش مايه گذاشته بود. مسؤول عمليات نيروها بود و همه را کنترل مي کرد. وقتي با بي سيم بچه ها را تشويق و توجيه مي کرد که مجا مستقر شوند، پوست و استخوانش مي لرزيد.
قبل از اين که فرصت پيدا کنم و با او همصحبت شوم گوشه اي نشسته و غرق تماشاي او بودم. به اين فکر مي کردم که در چنين شرايطي، افرادي مثل من به تهران رفتند ولي بروجردي مانده و اين طور هم تلاش مي کند.
به راستي غائلة کردستان، مسأله مهمي بود که بروجردي دلسوزانه با آن مقابله مي کرد و من تازه متوجه اين قضيه شده بودم.
بعد از ساعتها که عمليات تمام شد و نيروها برگشتند، بروجردي با تبسمي بر لب به استقبالشان رفت. گويي او نبود که تا دقايقي پيش اين قدر عرق مي ريخت و منقلب شده بود.
هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود که درباره عمليات جديد سرگرم صحبت شدند.