شهید دانشجو اصغر شفیعیون
نام پدر : محمد رحیم
تاريخ تولد: 1 مرداد 1338
محل تولد: اصفهان
رشته تحصيلي: جغرافیا
نام دانشگاه : اصفهان
تاريخ شهادت : 16 تیر 1360
محل شهادت: دارخوین آبادان
عمليات:
زندگی نامه شهید
……
مهدی و حسین دو برادر این شهید بزرگوار نیز به شهادت رسیده اند .
وصیت نامه شهید
وَ مَن يَخرُج مِن بَيتِهِ مهاجراً اِلي الله
من مي روم مهاجرا الي الله تا شايد اگر من، با زنده ماندنم نتوانستم چنانچه انسان باشم و بمانم و بسازم؛ لااقل با شهادتم، خون خود را هديه اسلام عزيز و در راه خدا، در اين انقلاب عظيم جهاني، نثاركنم .
اگر براي مردم مستضعف و محروم نتوانستم در زندگي خود راهنما،خدمتگذار و خادم باشم، انشاءالله با شهادتم مستضعفين را ياري و تعدادي را راهنمايي كرده باشم.
به اندازه وسعت و توانايي و مسئوليت خويش و تعهد نسبت به الله وظیفه خود را انجام می دهم .
من آرزويم اين بود كه ما دانشگاهيان با طلاب علوم ديني وحدت و تفاهم پيدا كرده و در كنار هم قيام كنيم، چون دشمنان اسلام نمي خواهند اين دو قشر با هم باشند و بين اين دو تفرقه مي اندازند.خواهش مي كنم اين پيشنهاد را تا آنجا كه مي توانيد به گوش تمام خواهران و برادران دانشجو و طلاب روحاني برسانيد.
مخصوصاً از پدر و مادر و خواهران و برادران مي خواهم كه به جاي گريه براي من به كارهاي اصلي و آنچه كه من خواهان آن بودم برسند و سامان بخشند و مخصوصاً مادر عزيز كه چقدر مديون ايشان هستم، خواهش مي كنم مانند زنان مسلمان صدر اسلام عمل كرده چرا كه من هم خواسته ام همانند جوانان آن زمان همچون عمار ، ياسر، ابوذر و مقداد عمل كرده باشم. چه بسا بسياري از مردان و زنان و كودكان و جوانان برومند امت اسلام اين چنين بوده و هستند و خواهند بود، انشا الله تعالي.
خاطرات شهید
روزهاي شلوغ و پرهياهوي انقلاب بود. با شوخي بهش گفتم: مگه تو چقدر خون داري كه هر روز آستينت را زده اي بالا و اينجا ايستاده اي؟
همه كارهايش رديف شده بود. قرار شد تا چند روز ديگر راهي هندوستان بشود براي ادامه تحصيل، امام حكم جهاد دادند، چمدان هايش را باز كرد و ماندگار شد.
دوباره توي حال و هواي خودش بود خواستم سر به سرش بگذارم. شروع كردم باهاش حرف زدن تسبيح آرام آرام بين انگشتهايش لغزيد…عاشق تسبيحات حضرت زهرا(س) بود.
يك قاب عكس خيلي خوشگل از خودش آورد گذاشت توي طاقچه. با خنده گفتم: چيه؟ خيلي از خودت متشكر شدي. گفت: همين روزها به دردتون مي خوره!
جاي خيلي قشنگي بود ائمه نشسته بودند دور يك سفره، اصغرم هم بود كنارشان. از خواب پريدم همان صبح خبر آوردند اصغرم رفته سر سفره.