شهید داننشجو محمد عراقچیان
نام پدر : ابوالقاسم
تاريخ تولد: 5 تیر 1346
محل تولد: همدان
رشته تحصيلي: علوم اقتصاد
نام دانشگاه : اصفهان
تاريخ شهادت : 4 دی 1365
محل شهادت: بصره عراق
عملیات :
زندگی نامه شهید
……
پیکر این شهید بزرگوار در سال 1376 پس از تفحص ، در گلزار شهدای باغ بهشت همدان به خاک سپرده شد.
وصیت نامه شهید
……
خاطراتی از شهید بزرگوار
خاطره ای از آقای محمد دلگرم درباره شهید عراقچیان
خاطره اولین باری که این شهید به جبهه آمد
«تعويض شناسنامه»
روزهاي آخر اسفند را ميگذرانديم. مينيبوس نيروهاي اعزامي از همدان، از راه رسيد در حالي كه سه نوجوان هم در بين نيروها ديده ميشد. سعي كرديم آنها را به خط مقدم نبرده و در ستاد سردشت به كار بگيريم.
بعد از پنج روز كه از آمدن اين سه نوجوان گذشت، داشتم براي وضو ميرفتم كه جواني سرِ راهم سبز شد و گفت: «حاجآقا، اين سه نوجوان بدون مجوز پدر و مادر آمدهاند و من آمدهام آنها را برگردانم.» گفتم: «بعد از نماز بيا تا صحبت كنيم.»
بعد از نماز، هر سه نوجوان زودتر آمدند و گفتند: «حاجآقا، اين آقا كه پيش شما آمده بود، ما او را نميشناسيم؛ ادعا ميكند كه با ما فاميل است در صورتي كه خود ما سه تا هم فاميل نيستيم تا او بخواهد فاميل ما باشد. به نظرمان ميرسد ميخواهد ما را اغوا كند و با خود ببرد.»
نشانه هايي كه او براي هر سه نفر مي داد چه از نظر ريز نفش بودن، چه از نظر با هم دوست بودن حق با آن جوان بـود ولي اسامي كه در دفتر يادداشت نيروهاي اعزامي وجود داشت، با اسمهايي كه او ميگفت تفاوت داشت، لذا به شك افتادم و به آن جوان گفتم: «شما چه كاره هستيد؟» گفت: «من پاسدارم.» گفتم: «شما تشريف ببريد، من با اولين مينيبوس اينها را راهي ميكنم.» جوان پاسدار هم از اين كه اسم آنها مطابق با برگة مأموريتشان نبود تعجب كرده بـود.
روز بعد ساعت 10 صبح در حالي كه با گروه تخريب بودم و صداي كمپرسور گوشهایمان را اذيت ميكرد، هر سه نوجوان جلويم صف كشيدند، در حالي كه سرهایشان پايين بـود.
ناگهان «عراقچي» جلو آمد و گفت: «حاجآقا، ما را ببخشيد.» گفتم: «چي شده؟ چرا؟» گفت: «ديشب ما به شما دروغ گفتيم؛ او پسرخالة من بـود. ما با شناسنامة برادرهاي بزرگترمان به جبهه آمديم و به خاطر اين كه شناخته نشويم، شناسنامههایمان را با هم عوض كرديم. چون شش نـفر بوديم، سه نفرمان از طريق سپاه و سه نـفرمان هم از طريق جهاد آمديم. شناسنامة آنان دست ما و شناسنامة ما هم دست آنهاست. به اين خاطر بـود كه شناسنامهها مطابقت نداشت. ولي باور كنيد به پدر و مادرمان گفتهايم، شما ميتوانيد زنگ بزنيد و بپرسيد.»
در همين روزها يك مينيبوس متشكل از دانشآموزان هنرستان اراك همراه با دبيرشان به جبهه آمدند. در وقتهاي مقتضي، مسابقات گوناگوني برقرار ميشد و هر چه دبير تلاش كرد كه يك بار شاگردان خودش برنده شوند موفق نشد. هر بار با بودن عراقچي، جمع سه نـفرة دانشآموزان همداني بر جمع شانزده نفرة اراكيها غالب ميشدند. بالأخره 15 روزِ عيد گذشت و سه دوست برگشتند.
چندي بعدخبر شهادت عراقچي را شنيدم. سالها بعد يك روز ما را براي خاطره گويي از جبهه به مدرسهاي دعوت كردند. وقتي اين خاطره را گفتم، ناظم مدرسه خودش را معرفي كرد و گفت: «من همان دوست شهيد عراقچي هستم كه خدمت شما رسيديم.» گفتم: «با آن جوان پاسدار چه كرديد؟» گفت: «اتفاقاً عراقچي با او به جبهه رفته بـود كه شهيد شد.»
گفتم: «شهيد عراقچي واقعاً مستعد بـود.» گفت: «بعد از دروغي كه نزد شما برايش پيش آمد، هميشه ميگفت كه من در عرض عمرم يك بار دروغ گفتم و اين گونه آبرويم رفت؛ و گرنه نظم و صداقت، روش تربيتيِ خانوادة ماست.»
او واقعاً بسيار منـظم، صـادق و بـابرنـامه بـود.