سه روز بعد از تولد فرزندم مهدی، ساعت 3 صبح از منطقه برگشت، عوض اینکه برود سراغ بچه، آمد پیش من و گفت: «تو حالت خوبست ژیلا، چیزی کم و کسری نداری بروم برات بخرم؟ گفتم: الان؟ (3 صبح بود) گفت: خوب آره هر چیزی بخواهی بدو می روم، می گیرم، می آورم.»
گفتم: احوال بچه را نمی پرسی؟ گفت: تا از تو خیالم راحت نشود نه.
بعد مادرش آمد و رختخوابی مرتب برایش انداخت که بخوابد، گفت: «لازم نیست، من دوست دارم بعد از چند وقت دوری امشب را پیش زن و بچه ام باشم.»
آمد همان جا روی زمین پیش من و مهدی نشست. البته نیم ساعت بعدش از شدّت خستگی خوابش برد.»