در چند سال اخیر آرزویش بود به سوریه اعزام شود تا با داعشیان نبرد کند اما نمیدانست مزدوران داعش خود به سراغش آمده و در قلب تهران او را به آرزویش میرسانند.
آرام بود و محجوب؛ باید جان میکندی تا از خودش چیزی بگوید. کمتر کسی میدانست که جانباز است و هنوز بعد از 30 سال از جنگ امانتی به یادگار دارد.
جزو غواصین کربلای 5 بود اما تقدیرش این بود که بماند و بر جنازه رفقای شهیدش بعد از قریب 30 سال اشک غربت بریزد.
هر وقت از عشقش به شهادت میگفت اذیت کردن ما هم گل میکرد: «تو اگه اهل رفتن بودی همون زمان جنگ شهید میشدی نه جانباز، حالا که دیگه خبری نیست»
اربعین 95 هم مثل سنوات قبل خودش را آماده کرده بود به اقیانوس زائران اربعین بپیوندد. زنگ زد و گفت «میای بریم؟» معذوریت داشتم جوابم منفی بود. پاسخش این بود: «از ما گفتن بود داداش از دستت میره وا؟»
با آنکه سالها در قم تحصیل کرده بود و ملبس به لباس روحانیت، اما موقع صحبت کردن و حتی گاها در حین سخنرانی تیکه کلامهای «بچه تهرونی» از زبانش نیفتاده بود.
وقتی از سفر کربلا برگشت فهمیدم تک و تنها به این سفر رفته، هم به حالش غبطه خوردم و هم ناراحت از اینکه نتوانسته بودم همراهش بروم.
وقتی مسئولیت خبرگزاری قرآن را به عهده گرفت اصرار کردم که بخاطر مشغله زیاد، منبر هیات محبینالائمه را از این پس واگذار کند پاسخش این بود: «توی خبرگزاری با قرآن کار داریم اینجا با اهل بیت. این دو باید در کنار هم باشند»
با آنکه از نظر بودجه و نیرو مشکل داشتیم، وقتی به ایشان پیشنهاد دادم که سرویس ایثار و شهادت را راهاندازی کنیم این بار نه خبری از مطرحکردن موضوع نیرو بود و نه بودجه، بلکه با استقبال فراوان ایشان مواجه شدم که هر چه زودتر این کار را انجام بده.
خیلی تلاش کرد تا بالاخره موفق شد مجوز حضور در کلاس درس خارج حضرت آقا را کسب کند و چه حال خوشی داشت آن روزی که از اولین جلسه بازگشته بود.
اولین روز ماه مبارک بود که جامعه قرآنی کشور مهمان رهبری بودند بعد از نماز و سر سفره به جای افطار کردن فقط به حضرت آقا که بالای سفره نشسته بودند نگاه میکرد. انگار اولین بار ایشان را زیارت میکرد. درگوشی به من گفت: «ای کاش می تونستم این محافظا رو کنار بزنم و یک لحظه آقا رو ببوسم و بیام»
من هم با خنده پاسخ دادم: «حالا ما رو بگی یه چیزی، خوبه هفتهای سهبار آقا رو تو کلاس درسشون میبینی، با این سن و سال دست بسیجیهای 18 ساله رو از پشت بستی»