معلم شهید: مسعود رضا صالحی
فرزند: رجب علی
صدای گامهای تو با حس آمدنت درآمیخت در طلوع سبز: 1348 (شهرستان میانه)
و خورشید داستان غربت آغازید در غروب سرخ: 1366/11/11
گفتند راه آسمان را یافتهای؛ نشانیات را از نسیم پرسیدم: منطقه ماووت، عملیات بیت المقدس2
معلم که شدی، آسمان اندیشهات شوق رویش داشت: دانشجوی تربیت معلم شهید بهشتی تبریز و چندین ماه خدمت صادقانه در محراب علم و عمل معلمی، سمت خدا را نشانت داد.
روایت اول:
و سالهاست که دلم به طوفان حوادث ساخته است. آن جا که داغ را دیدیم، اما درد را نشناختیم و خوب که مینگرم هجرت گلهای عاشق گرچه طاقت سوز بود، اما روزگاران را با بوی نوبهار ساختیم. دلم میخواهد عطش ریشهی باغ لاله را در دلم نخشکاند تا در هجوم تشنگیها دل به دریا ببازم که لاله آسا زیستن در شعاع آفتاب را بر خاک انداختن سایهی تردید لازم است. اما چه کنم که دل پر از غبار کینه است وگرنه پیشترها باید آیینهی دل را از زنگ پرداخته بودم.
اکنون نگاه بی فروغم را اطراف اتاق میگردانم. باز هم همه جا تویی، میخندی، گریه میکنی و مرا صدا میزنی. از وقتی رفتهای، داغ نوجوان 18 سالهای را بر دلم گذاشتهای. دیگر نگاه و چشمانم سویی ندارد. اما با همهی کم سویی هنوز هم به دنبال عکسی، خیالی و تصویری از تو در ذهن است. نگو که دچار توهم شدهام مادر؛ که بعد از پدرت، همهی چشم امیدم به تو بود که معلم شوی. معلمی پهلوان مثل جهان پهلوان تختی، هم او که مرامت بود و الگوی کشتیات. اما رفتی و دو ماهی طول نکشید که در جمع ستارهها جا گرفتی. و من ماندم و سه داغ پیاپی. تو که طاقت دوری پدر نداشتی و چه زود برای یافتنش عزم دیدار نمودی؟ شاید ذرهای فکر دل بیتاب مادر را نکردی! بند دلم بودی که پاره شد. وجودم بسته بود و گسسته شد. تنهایم گذاشتی مسعود. مرا که حتی لحظهای تصور نبودنت آزارم می داد. رفتی و من ماندم و خیال تو و عکسهای تو که با دستان خودت گرفته بودی و یک عمر فراق بیپایان.
روایت دوم:
آغوش گرم پدر همیشه به روی تو باز بود و ندیدم شبی که بی تو سر به بالین خواب بگذارد تا این که در آغوشش آرم گیری و آنگاه قصهی پهلوانان ایران زمین بر دو گوش دل تو برای شنیدن با تمام وجود. تو را که میدید همهی خستگی از وجودش رخت بر میبست و در کنارش که به نماز میایستادی، شور زندگی در نهادش زبانه میکشید. و عشق میان تو و پدر از همان کودکی گل کرد و میوهها دادو من مدیون خدا، که فرزندم دردانهایست در چشم پدر برای بالیدن. کودک معصوم بیریای من، یارای هم پایی مردان داشت و گاه که دست میداد، در جمع مردان قد راست میکرد و بازار استادی گرم و میخواند هر آنچه را که یاد گرفته بود در مکتب و محضر پدر، با آن زبان شیرین و نارسا و چند دقیقهای تزویر و ریا و آشفتگی را از خاطر نشستگان میزدود. انگار که خواب بودهام. خوابی 18 ساله و هنوز که هنوز است یاد آن خاطرهها شیرین.
بهار دیگری در راه است تا هوای خانه را تازه گردانم و کلبهای از محبت بسازم تا روزهای سرد و شرجیام را به صبحی سبز گره زند که در آن تصویر آیینه پیدا باشد.
اما نمیدانم بهار که آمد، زمین تکانی خورد و از خواب برخاست. شقایق درخشید و فصل تماشا فرا رسید اما… من به سوگ خزان شکوفه 18 سالهام نشسته بودم. او که برایش هزار امید داشتم و آرزو، اما افسوس که خواست خدا از چشم پنهان بود و در اندیشهی روزی که چراغ خانهام بار دیگر، بیصدا و در غربت رو به خاموشی است.
دو سال شده بود که عزادار پدر و برادرانش بودم و هنوز رخت عزا بر تن. جعفر پسر دیگرم در جبهه بود که مسعود هوای رفتن کرد و این بار نسیم خواهشهای او، بند دلم را لرزاند و چشم ابریم آسمان دلم را به رسم باران خانه تکانی کردند. جوان بود و رگههای غیرت در خروش، بودن را تاب نمیآورد که پاک بود و بی ادع و خوب میدانست که شاید این آخرین بهاری است که … گفت: «من بهار تازه را حس میکنم، اما احساس و ایمانم با هم یکی شده و بهار خویش را میخواهم!»
روایت سوم:
و آن روزها عطر حقیقتی در فضا آکنده بود که هر دل حقیقت طلبی را به خویش میخواند و مسعود رضای من، رضا به رفتن داده بود. و فرشتهی بی آلایش من خوب به درک این حقیقت رسیده بود. محله سیاهپوش بود و ایام محرم. چشمها لبریز از اشک و سینهها مالامال افتخار. حمید و نریمان از پلهی آسمان بالا رفته بودند و میدانستم که در دل مسعود غوغایی برپاست. غوغایی که تاب ماندن از او گرفته و این بار هم کارگر نیفتاد. دوست و آشنا به التماس خواستند تا بماند و تسلی بخش دل سوختهی مادر.
من بیصدا اشک ریختم، اما مسعود لب فرو بست و بی هیچ کلامی و سکوت بود و سکوت. سکوتی که هزاران یاد در خود نهفته داشت و آرام از میان کوچههای بی غروب گذشتی و به رفتنت عمر من نیز چون عابری تنها سرگردان کوچهها.
لحظهای آرام و قرار نداشتی. صبح مدرسه، بعد از کلاس کشتی و عصرها کمک دست پدر در عکاسی و این همان دوربینی است که دستان تو لمس کرده و امروز بعد سال ها هنوز بوی تو را دارد. حسین بهتری را میشناسی؛ همان که از ایام راهنمایی با هم بودند و در کنار هم ماندید تا لحظهی اعزام.
میگفت: «یک روز رفتم مغازهی عکاسی. خواستم مسعود عکاسی از من بگیرد. عکسی که بعد از شهادتم بزرگ کرده و در حجلهی عزایم بگذارد. اما مثل همیشه لب به خنده گشود و گفت: برو برادر؛ هنوز ریشت به اندازهی کافی بلند نیست که بتوانم عکس لایق عکس یک شهید از تو بگیرم. برو هر وقت بزرگ شدی و لایق شهادت، عکست را میگیرم.» حسین این جا که رسید، گریه امانش را برید و دست به دامن روزهایی شد که با تو گذشت. حسین خوب میگفت: که به دنبال بستن در چون و چرا راه پیمودیم و ذهن دور اندیش ما عاقبت جواب این سوال پیش پا افتاده را نیافت!
مسعود فهمیده بود که من شایستگی هم پایی او را ندارم، اما به رویم نیاورد. خودش رفت و همراه پرندگان عاشق به اوج رسید.» و آن گاه که از عشق تو لبریز شد، آنست که زندگی بی عشق مرگ ممتد است. حسین بعد از تو به یا تو، نام فرزندش را «مسعود» گذاشت که روزگار خورشید را باور کرده بود و زندگی را با عشق معنا.
روایت چهارم:
آرام بودی و سر به راه و این متانت و بزرگ منشی در آن روزگار کودکی، دستاویز بچهها برای تکاندن تو تا سر به سرت بگذارند و خانه غوغایی شود از این هیاهو. میدانستند که رفیق بابایی به وقت خواندن نماز و امان از روزی که پدر دیر میآمد و تو در آن چشم انتظاری کودکانه خواب را بر او ترجیح. و پدر که میآمد، دور از چشم ما، بیدارت میکردند برای نماز: «مسعود بلند شود، الان نمازت قضا میشود…» و تو بی خبر از همه جا، با چشمان خواب آلود در هر جهتی که بودی، رکوع و سجود و در همان حال سجده خوابت برد! و شلیک خندهی بچهها بود که غرولندهای زیر لب من. و من آن روز نمیدانستم که خدا نمازهای کودکانهات را میپذیرد و راه وصالت را هر دم کوتاهتر و کوتاهتر.
خانه که بودی برادرانت حریف بودند و هماورد. خانه میشد میدان کشتی و محل بروز استعداد تو و شما سه برادر قد و نیم قد اصرار به تمرینهای جدی و مستمر. اما دلم رضا نبود. راستش میترسیدم اتفاقی … اما پشتکار و مصمم بودنت در شب طوفانی میان موجها، بهترین فانوس بود برای رفتن در دل تاریکی.
راستی مسابقهی کشتی را یادت هست. نمیگذاشتم بروی که حریفات بزرگ بودند و قدر و سرانجام باران زمزمهها و خواهشهای مطلومانهات دلم را به رحم آورد. رفتی و من ماندن دست به دل و لب به دعا تا برگشتنت و دلم هزار راه رفت، اما تو برگشتی خنده کنان با لوح تقدیر و قرآن کوچکی در دست. خودت را در آغوشم انداختی و گفتی: «ببین مادر چه هدیههایی برایت آوردهام.» و آن رو در چشمانت خواندم که پای پیوندها و آرزوهایت شادمانی پرور است. اما امروز چشمهای مرا ببین که پر است از انتظار مثل برکهای که از نیلوفر پوشیده باشد. آن روز دلم قرص بود و بعدها که رفتی، همهمهی پاپیچ شدنت دست از سر دل برنداشت.
روایت پنجم:
یا تو دریای سینه را طوفانی میکند. به من حق بده که دلم برای گل پرپر شدهای چون تو تنگ شود، حق بده که دلم هوایت را کند که گسستن زنجیر وابستگی قدرت دستان تو را میطلبد. که دنیا حریف دیرینهات برای پشت بر زمین زدن بود. تو همه خاطرهای و من بعد از رفتن تو به جای تو عکسام و همهی صحنههای بودن تو را قاب کرده و بر لوح دلم جای دادهام که شهید یعنی عاشق و شعادت یعنی عشق، عشق به وطن و عشق به هم نوع و تو عاشق بودی آن در هم در روزهایی که همهی زحماتت به ثمر نشسته بود و از دانشسرای تربیت معلم قبول. درست روزهایی که تنها یک قدم آن هم به اندازهی یک ترم به آرزویت نزدیکتر بودی؛ قرار بود معلم شوی و بیش از پیش موجب سربلندیام.
و فهمیده بودم که باید برای رسیدن به پویایی، از زیر باران گذر کرد، اما نمیدانم که دست کدام باد در آسمان قلبم طرح جدایی انداخت؟ با خود میگویم کاش یک عمر با آن لحظهها میزیستم تا مرز نو شدن و هم صدا شدن و هم صدا با نفس عشقت پرواز میکردم که عشق تنها سبدی است که به دستم دادی تا من از شاخهی عمر میوهای چند بچینم.
دوستان صمیمیات که رفتند، بیتابیات اوج گرفت. آخر آنها کم از برادر برای تو نبودند و حال شهادت فاصله بود میان تو و آنها. به رویم لبخند زدی و من از پنجرهی تنهایی به تماشای تو مشغول، گفتی: «مادر جان؛ خدا صبر تو را آزموده و ظرفیت وجودیت را سنجیده و سرنوشت تو را رقم زده است. حال که حال است مردانه در برابر مصایب ایستادهای. بعد از این هم باید صبور باشی و بردبار. هر خبر ناگواری که شنیدی توکل به خدا کن و زیر لب همیشه ورد زبانت این دعا: «لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم» مراقب رفتار و گفتارت باش، مبادا که خدا ناخشنود شود. آنجا که میروم، بهار ابدیت جاری است، اما این جا که تو میمانی، دستی برای باغبانی لالههایی که از خون ما رستهاند. زمین بر مدار هرچه بچرخد و آسمان از دل خویش هرچه ببارد؛ باید صبور بود و پیشانی تول بر استان او سایید. مادرم، سر از فرمان امام برنتابید که تفرقه رمز فروپاشی حکومت و آرزوی ریشهدار دشمنان ماست… .»
روایت ششم:
بیخبر رفته بودی. مبادا که مانع رفتنت شوم. و من گریستم برای تنهاییام که به دنبال تو بودم و در اندیشهی تو گم گشتم. آخر مرا خورشیدی نیاز بود که از چشمان تو آغاز میشد. این باغ را تو باید آرایش میدادی و مرا تا بلندای شقایق میبردی!
میدانستم که لایق شهادت و غلبه میخوردم به حالت که در بحبوحهی جوانی دل به دنیا نبسته بودی و در راه عقیده جانت در حکم متاعی بیارزش مینمود. دو روز از رفتنت نگذشته بود که برگشتی. دلم عطشی عجیبی داشت. اما حجابی میان من و تو و به تو سوگند که از نیتم آگاه بودی، گفتی: «خدا که باشد تنهاییات رنگ میبازد.» و آن روز خدا با من بود. صدایی مرا به خویش میخواند، صدایی که از تکرار هم آشناتر بود. شب روشنی بود اما غافل از صبح تاریکی که سر بر آمدن داشت. آمده بودی برای دیدن پسر داییات. او تصادف کرده بود. اما موعد اجل بود و وقت برای ماندن تنگ. او که رفت، بهانهی ماندنت رنگ باخت و خداحافظی تنها کلامی بود که آن روز میان ما گذشت. یادم نرفته است. یازده روز! و داغ شهادتت برای همیشه پشت ارادهام را خم کرد و سالهاست که رفتهای اما برکت شهادت خود در زندگیام ساری و جاری است. نماز اول وقت، تنفر از غیبت و بدگویی، دوری از فرصت طلبی و دو به هم زنی و… درنگی میکنم و نقبی به گذشته میزنم، دلم برای سرودن گرفته است و برای شکفتن، شکسته! برادرت میگوید اگر خدا میخواست مسعود می ماند، امروز معلم خوبی بود. او هرچه میخواست میتوانست، اما علاقه به تعلیم و تعلم او را تا پای دانشسرا کشاند و من میگویم تو ورزشکار با استعدادی بودی و حتی در آن سن کم و نوجوانی قهرمان کشور اما جوان مردی متواضع تو رمز عبور جادههای خاکی.
همه را به صداقت و اخلاص خواندی که اگر مانده بودی رنگ عشق و راز رسیدن را از تو میپرسیدم. اما امروز که رفتهای ما همه توییم و خصلتهای نیک تو سرمشق زندگی و داریم هر گوشهای از زندگی تو را زندگی میکنیم.
روایت هفتم:
فصل سرخ شهادت را در ذهنم ورق میزنم؛ همان فصلی که بارها و بارها از حسین ارسی فرماندهی دستهتان شنیدهام و هر بار برایم بوی تازگی دارد. او میگفت: «در منطقهی ماووت بودیم. قرار بود در تپهای ما بین نیروهای خودی و عراقی نگهبانی مستقر شود و با توجه به حساسیت منطقه باید قرعهکشی میشد. اما مسعود رضا داوطلب شد.
او به طرف تپهها حرکت کرد و به محض رسیدن به بالای تپه، رگبار گلولهها گل کرد و مسعود بر روی زمینی که به ارتفاع یک متر از برف پوشیده بود پرتاب، خواستیم او را تا پشت جبهه انتقال دهیم که بی راه…»
امروز تنهایم و این تنهایی در مقابل نام باشکوه و پر افتخار تو، بی ارزش و تو اسوهی اعتماد به نفس و ایثار برای همیشه در دل بچهها و تپهای که به نامت باقی است سربلند و استوار: «موقعیت شهید مسعودرضا»
تنهایم و تنهایام میارزد که تو برای همیشه در دلها زنده باشی و هر از گاهی دست مادری از مادران دریا دل خطهی جنوب برای دعا به آسمان بلند شود و برای شادی روح و رفعت مقاومت، چشمانش لبریز اشک.
دلتنگم؛ اما در برابر داغ شهادتت چون کوه ایستادهام تا تو جاوید باشی و من در پناه نامت سربلند.